بعد از چهار هزار و پانزده روز، وقتی عکس جگر گوشه ات را می بینی ... اون دختر کوچولو که برای دیدنش از اداره با عجله می آمدی خونه تا در آغوشش بکشی تا در گوشت زمزمه کنه مامانی عمه، چی برام خریدی؟ حالا اون دختر بچه شیرین، بزرگ شده و به خودت می گی، تمام این سال ها به چه قیمتی گذشت؟
همه این روزها دور از هم تنها موندیم و راز غم انگیز یک جدایی در دلهامون در سکوت خشکید.
همه این روزها دور از هم تنها موندیم و راز غم انگیز یک جدایی در دلهامون در سکوت خشکید.