غروب جمعه است، تکیه دادم به پشتی کاناپه. چشم هایم را برای پانزده دقیقه بستم.
نسیم برف شمشک تمام وجودم را خنک کرد. بچه ها دارند کباب روی زغال می پزند و با ودکای روسی خودشون راگرم می کنند.
من هم چای در دست مثل همیشه تو این فکرم که شب باید از کی تخته نرد ببرم یا به کی باید شطرنج ببازم.
چه جمعه دلپذیری،
آن طرف پنجره موج توریست های خارجی را می بینم که خوشحال دارند بر می گردند به هتل هایشان.
این طرف پنجره، بچه ها همه دور هم جمع هستیم و دیگه کسی از ما به فکر رفتن نیست. یکی تار می زنه و اون یکی حس نامجو بهش دست داده.
دیروقت شده و در پیچ و خم های یخزده، در راه بازگشت شمشک به تهران هستیم که ناگهان موبایلم زنگ زد.
مریم بود که گفت برگشته ایران، برای همیشه !!!!
مریم بود که گفت برگشته ایران، برای همیشه !!!!
همه هورا می کشند، حالا دیگه جمع ما کامل شد، تا از فردا، که روز اول کار هفته را شروع می کنیم، این بار با هم ایرانمون رو از نو بسازیم. ایرانی بسازیم که الگوی عشق و صلح برای همه دنیا باشد.
رسیدیم خونه، دیر وقته و باید خوابید که صبح از غافله عقب نمانیم.
رسیدیم خونه، دیر وقته و باید خوابید که صبح از غافله عقب نمانیم.
پانزده دقیقه من هم به سر رسید، چشم هایم را باز کردم و اشک ها را بر گونه هایم حس می کردم که از سوز برف یخ زدند.
هنوز در پاریس برف نیامده و سوز برفی هم در کار نیست.
آن طرف پنجره موج توریست های خارجی را می بینم که خوشحال دارند بر می گردند هتل هایشان.
این طرف پنجره من هستم و کامپیوتر و غروب زیبای جمعه پاریس.
آن طرف پنجره موج توریست های خارجی را می بینم که خوشحال دارند بر می گردند هتل هایشان.
این طرف پنجره من هستم و کامپیوتر و غروب زیبای جمعه پاریس.