چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۴

اسلام قربانی یا قربانی اسلام

کافه یکی از سنت های جداناپذیر از بافت شهری پاریس می باشد. در این کافه ها می شود از گفتگوها و از چهره های رنگارنگ، رمان ها و کتاب ها نوشت.
امروز دونفری در کافه ای نشسته بودیم و با قهوه اسپرسو در حال تدوین یک نامه بودیم. در میز کناری ما دو خانم و دو آقای فرانسوی گفتگوی داغی داشتند. از رییس حکومت و دولت و حزب راست و چپ گفتند تا .... رسیدند به گسترش اسلام گرایی. آقایی که حدود ۶۰ سال سن داشت از تهدیدهای نفوذ تندروها در کشور صحبت می کرد و اینکه می بایست دولت جلوی آن را بگیرد زیرا اسلام با دمکراسی منافات دارد و جامعه فرانسه را به خطر می اندازد. ناخودآگاه برگشتم و نگاهشان کردم....
وقتی داشتند می رفتند، آمدند به طرف ما، آن آقا سعی می کرد توضیح دهد که قصد توهین نداشتند ... و از نگاه من تصورکرده بودند شاید ناراحت شدم و از من پرسیدند که اگر مسلمان هستم ؟
بدون مکث نگاهش کردم و گفتم : « موسیو من قربانی زنده اسلام مورد بحث شما هستم.من یک زن ایرانیم »
دستم را گرفت و از روزهایی گفت که قبل از انقلاب اسلامی به ایران رفته بودند و چه کشوری داشتیم و گفت برایتان از صمیم قلب دعا می کنم که ایران آزاد شود و تاکید کرد که باید سخت مبارزه کنیم و هرگز ناامید نشویم. با مهربانی خداحافظی کردند و رفتند. و ما ماندیم و دوقهوه اسپرسو، یک نامه ناتمام و یک دنیا خاطره تلخ که به سراغمان آمد.


فدایی خلق یا خلق فدایی

خود را از قدیمی های چریک های فداییان خلق می داند و داستان هایی از سال هایی که به دنبال انقلاب بود را با افتخار تعریف می کند. و من در این اندیشه که آیا او به واقع «چریک ـ فدایی ـ خلق» بوده یا دست اندرکار یک انقلاب اسلامی، « خلق را فدای خود »کرده. چون خود ایشان که سال هاست از چپ روزگار پس از انقلاب برای براندازی نظام پادشاهی در ایران، به راست روزگار پرتاب شدند و زیر سایه پرچم پادشاهی انگلستان زندگی می کنند. نه چریک هستند، نه فدایی و نه خلق ! حالا شدند اصلاح طلب کراواتی جمهوری اسلامی 

پنجشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۴

از پایگاه هوایی شاهرخی تا کوی دانشگاه

در آن زمان که انقلاب اسلامی شده بود و روح الله خمینی به جای آب و برق مجانی، اعدام، پاکسازی، جنگ و بدبختی را برای ملت ایران آورده بود، مدادرنگی های ۲۴ رنگه بسیار ابزار لوکس و باارزشی بودند. هشت ساله بودم و در هوای گرم ماه تیر در اتاقم با مدادرنگی های ۲۴ رنگه با خوشحالی نقاشی می کردم که شیون خانم عفت از طبقه بالا بلند شد. مادرم شتابان درب را باز کرد و به طبقه بالا دوید. من هم به دنبال مادرم رفتم، آن زن دوست صمیمی مادرم و مهربان ترینِ مهربان ها بود. شیون می کشید و گریه می کرد. همسرش را دستگیر کرده بودند. «افسران پایگاه شاهرخی» همه دستگیر شدند. در همان سنین کودکی شنیده بودم که کودتا یک حرکت نظامی است و مانند یک جنگ دو سه روزه است و سرانجام آن به خشونت می انجامد ولی نمی دانم چرا در آن زمان همه از این کودتا به خوبی یاد می کردند، گویی فرشتگان نجاتی قرار بود با بال های سفید خود به نجات مردمی بیایند که در چنگال اهریمن به اسارت بودند.



۵۱۳ روز از انقلاب اسلامی گذشته بود که شاهد کشته شدن عزیزترین هایمان، بیکار شدن اعضای خانواده و فراری شدن دیگر اعضای خانواده به خارج از مرزهای کشور بودیم. آن روزها به تلخی می گذشتند، افزون بر همه این تراژدی ها جنگ شروع شد. درکنار آهنگ آژیر قرمز و سفید، دیوار صوتی هواپیماهای عراقی، رعب و ترس از گشت های ثارالله در خیابان ها دیگر حتی در خانه ها هم پناه و آرامشی نداشتیم. هر روز آن زن به حمام می رفت و فکر می کرد کسی صدایش را نمی شنود. شیون کنان، نام همسرش را می خواند. هر روز نحیف تر می شد و هنوز آهنگ غم انگیز ناله هایش در گوشم طنین انداز است. اجازه ملاقات نداشتند، بسیاری از خدمتگزاران و شاهین های بلند پرواز کشورمان تنها به مدت ۶۵ روز کشته و اعدام شدند و بسیاری به زندان ابد محکوم شدند. همسایه ما نیز نخست به اعدام و سپس به زندان ابد محکوم شد.

یادم هست دامادی داشتند، او هم ارتشی بود ولی هرگز نه به دیدار پدرزن رفت و نه تلاشی برای آزادی وی کرد و با بی تفاوتی شاهد رنج خانواده بود. درعوض در سن بسیار کم درجه تیمساری گرفت. مردم عجیب شده بودند. دیگر کسی کسی را دوست نداشت. خیابان ها غمگین بودند و هیچ کس دیگر نمی خندید.

یادم هست بخوبی وقتی ۵ ساله بودم همه این آدم ها شاد بودند. چهره ها رنگی و لب ها خندان بود. زندگی مانند همان مدادرنگی ها پر از رنگ و شادی بود. همه این شادی ها و رفاه نسبی برای یک طبقه بزرگ متوسط دیریی نپایید و با فروپاشی کل نظام شاهنشاهی نقطه پایانی برای شادی و سربلندی یک ملت بود.

افسر همسایه اعدام نشد و با بخشش روح الله خمینی مورد عفو قرار گرفت و پس از ده سال آزاد شد. می گفتند شانس آورده است. وقتی آزاد شد، ۱۸ ساله بودم. دوستش داشتم و بدون هیچ هراسی رفتیم به استقبالش. اما او حرف نمی زند و دیگر حرف نزد. همه آن پرسش هایی که من از او داشتم و هربار با دیدارش تمنای پرسش های فراوانی بودم، در سکوت وی دفن شده بود. نمی دانم چه کردند که او هرگز دراین باره سخنی نگفت. درنهایت هم در سکوت درگذشت. در واقع شاید او مورد عفو قرار گرفت، ولی خود و خانواده اش همان روز اعدام شدند و تنها جسمشان ادامه زندگی داد.

هرچند افسران و خدمتگزاران بسیاری در این واقعه اعدام شدند و یا به مرور زمان به سرای ابدی رفتند، ولیکن، فرزندان آنها بزرگ شدند و در کوی دانشگاه صدای قهرمانانه این ارتشیان و خدمتگزاران ایران شدند. ۱۸ تیرماه ۱۳۵۹ به شکلی دیگر در ۱۸ تیرماه ۱۳۷۸ و بار دیگر در رویداد خرداد ۱۳۸۸ تکرار شد. و این پایان یک داستان نیست. چرا که نسل دیگر بار دیگر نشان خواهد داد که هیچ نیرویی نمی تواند مشعل مبارزه ما را برای آزادی و سربلندی ایران را خاموش کند.
#هژده_تیر
#18Tir





Tina Bonis 2009