سه‌شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۹

روز جهانی زن


روز زن را به پدرم تقدیم می کنم. مردی که به من آموخت چگونه زن شوم. از جنس مرد و زن برایم می گفت. از احساسات یک ‏مرد و تفاوت های روحی، عاطفی و فیزیکی برایم می گفت.‏

اولین باری که آموختم زن و مرد برابر است، یازده سال بیشتر نداشتم. تابستان بود و برادرم که از من پنج سالی بزرگترهست،  به خونه دوستش می رفت و ‏من هم دنبالش راه افتاده بودم، یکریز می گفتم حوصله ام سر رفته... اون هم که می خواست من را از سر خودش باز کنه، به پدر گفت: ببین این بچه دنبال من راه ‏افتاده... بابا گفت: خوب با خودت ببرش، اگه تو حق داری بری اوهم حق داره باهات بیاد وگرنه تو هم ‏نمیری. ‏

هر کاری تو حق داری بکنی خواهرت هم حق داره انجام بده، اگر فکر می کنی کاری صحیح نیست تو هم آنرا انجام نده.‏ آن روز جمعه برادرم من را با خود برد و بعد از اون هر وقت با دوستاش بازی می کردند (یروپولی، فوتبال دستی، اسم و فامیل، دوچرخه سواری...)  من را هم با خود می برد و می گفت تو این ‏مملکت که زنها هیچ آزادی و تفریحی ندارند، حداقل من کمی از آزادیم را با تو تقسیم می کنم. ‏‏

یادمه همیشه کفش کتونی می پوشیدم و همیشه دوست داشتم مثل پسرها تیپ بزنم چون اصلا دوست نداشتم زن باشم. یکبار در دروان دبیرستان میهمانی دعوت بودم و ‏برای پیراهنی که مادرم برایم خریده بود، پدرم یک جفت کفش پاشنه دار خرید و بهم گفت دخترم، مانند یک زن لباس بپوش و زن ‏باش. زن بودن مانند مرد بودن پدیده ایست از خلقت که باید شایستش دانست.‏

بعد از اینکه پدر ما را برای همیشه ترک کرد. زمین کوچکی داشتیم که از اجداد پدری به ما رسیده بود، در دفتر ثبت بودیم برای امضاء که دفتر دار داشت اوراق را بر اساس قانون ورثه اسلامی تنظیم می کرد برای سهم همسر(کمترین سهم) کسی که با پدرم سی و چند سال زندگی مشترک داشته، برای من یعنی دختر(1/3) و ناگهان برادرم بدون اینکه از ما نظری بخواهد کاغذ را گرفت و آن را خود تنظیم کرد و ما هم بدون خواندن امضاء کردیم. به دفتر دار گفت در سنت ما زن و مرد برابرند و ارث باید تقسیم بر سه شود و از سهم خود هم نصف را به مادرم داد، چون به نظر او همسر بیشترین سهم را در یک خانواده باید داشته باشد. مبلغ آن زمین خیلی ناچیز بود اما آنچه که بسیار گران بود قانون ارث در سرزمین ماست و آنچه که ارزش داشت عکس العمل برادرم بود در برابر قانونی که نه تنها زن را از نصف هم کمتر می داند بلکه نقش همسر و مادر را در خانواده زیر گام های خشن دینی پایمال می کند  

من این روز را غنیمت می شمارم تا به یاد پدرم که به من زن شدن را آموخت، به نام مادرم که به من آزاده بودن را آموخت، بویژه به عشق برادرم که به من آموخت تا همواره زنی باشم آزاد و قدرتمند، در نهایت به همه اساتیدم، همکارانم، همه دوستانم و به همسرم که هر لحظه برای برابری زن و مرد از هیچ کوششی دریغ نمی کند، این مناسبت را بر همه شما مردان و زنان آزاده تبریک می گویم. به امید روز برابری در یک جامعه مدنی در ایران و دیگر نقاط جهان 
با یاد پدر، به عشق برادر

یکشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۹

دانشکده علوم زمین

دانشکده علوم زمين دانشگاه ملی ایران از بطن گروه جغرافياي آن دانشگاه درضلع جنوب‎ ‎شرقي دانشکده ‏ادبيات وعلوم انساني متولد شد . اين دانشکده با تلاش اساتید فرهیخته ایی چون پیرزاده، شمیرانی و ‏جزنی پس از دو سال برای کسب مجوز وتخصيص بودجه تاسیس شد‎ ‎و اولين دانشجويان اين دانشکده ‏درسال 1355 تحصيلات خودرا آغازنمودند‎. ‎

امشب میهمان دکتر پیرزاده از پایه گذاران دانشکده علوم زمین دانشگاه ملی، جایی که پنج سال ‏در آن دانش اندوختم را بودم.
شب طولانی را در کنار او و همسر مهربانش گذاراندم، ساعت ها از تاریخ دانشکده گفت: چگونه و با چه زحمتی آجرهای دانشکده را روی هم ‏گذاشتند. از تلاش های علمی جزنی، شمیرانی در دانشگاه ملی تا آشناییش با شریعتی و بنی صدردر پاریس، از اتاق های اساتید با کتب علمی تا موزه زمین ‏شناسی دانشکده، از تاسیس برنامه های آموزش عالی برای رشته های جغرافیا، زمین شناسی برای این دانشکده تا رفتن و آموختن دوباره برای گسترش دانشکده در زمینه محیط زیست و قصه تلخ تبعید و دیگر باز نگشتن. ‏

پشت سر هم درباره اوضاع دانشکده سئوال می کرد و من گهگاه مجبور شدم به او دروغ بگم تا شب سر ‏را غمگین بر بالین نگذارد. در مورد کتاب ها پرسید لاروس هایی که برای دفاتر اساتید خریده بودند که من ‏حتی یکیشون را ندیدم، از کیفیت غذای رستوران دانشگاه: چلوکباب دهشایی از رستورانی که من یکبار و ‏برای آخرین بار در آن پا گذاشتم، از سفر های علمی واحد مورفولوژی تا لابراتورهای کاتوگرافی... من هم از کمیته انضباطی و انجمن اسلامی برایش می گفتم، محرومیت از تحصیل به خاطر رعایت نکردن شئونات اسلامی و سفرهای علمی بهترین و زیباترین خاطراتم از آن دوران تلخ و شیرین. دو کتاب درسی را که پانزده سال پیش در همان دانشکده شروع به تحصیل کردم را به او هدیه کردم تنها چیزی که بوی اون دانشکده را می داد: گیتاشناسی، تفسیر عکس های هوایی

 شیر زنی که او را در این سال ها تنها نگذاشته بود از روزهای خوش گذشته، از روزهای تلخ پناهندگی می گفت: واژه ایی که برایش هنوز بیگانه بود. دوست داشتم زمان می ایستاد و از حضور سنگین و رنگین پر از مهر این مادراشباع می شدم. آیا تاریخ قدرت حمل لحظه لحظه تلخ این سه دهه گذشته را خواهد داشت؟

از آنسوی شیشه ی لیوان شراب قرمزی که در دستانم بود چهره ی استادی را که از من حضورش را دزدیدند، در ذهنم نقاشی می کردم: مردی بالا بلند، عاشق وطن، استادی فرهیخته و روشنفکر که سی سال از بهترین روزهای زندگیش را بجای کلاس درس بر لب تیغ تبعید زندگی کرده بود.در اعماق افسوس های این استاد غمگین در رویای سبز بردن او به دانشکده ایی که با زحمت برایش عرق ریخته بود غرق بودم که در یکی از خیابان های باریک و غمزده شهر پاریس از هم جدا شدیم  


عجب سرنوشتی داریم ما ایرونی ها، استاد خستمون تنها آرزوش رفتن به ایرونه و دانشجوهامون ‏آرزوشون رفتن و زیستن آزادی است و این چرخ همچنان می چرخه و همه همچنان در هر سن و مقامی در هر نقطه از این کره خاکی به مبارزه برای فردای ایران راه سبزشون را ادامه میدهند.‏