شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۰

گاهی، نگاهی و یادی از روزگار تلخ که چه بسیار دردناک گذشت

سی و یک سال پیش، سیزدهم ماه آبان، وقتی که پدر جنازه تو را از میان ده ها کشته شده جنگ در پزشکی قانونی پیدا نکرد، با برگه ایی که مشخصات تو بر آن حک شده بود: نام شهید، محل دفن: قطعه بیست و چهار بهشت زهرا، ردیف و شماره سنگ قبر، به خانه بازگشت. اینچنین، راز مرگ تو در آن گورستان مخوف که امروز به شهر مردگان تبدیل شده، دفن شد.


کودکی بیش نبودم و از آن شب لبخند بر لبان مادر خشکید. در سایه سکوت غم نبود تو، شب ها و روزها گذشتند و امروز از تو، تنها چند خاطره و عکس باقی مانده است. آوای سکوت نبود تو، چنان دلخراش است که گاهی فکر می کنم شاید هرگز نبودی که اینگونه نیست شدی و همه چیز را با خود به دیار ابدی بردی.

زمان با شتاب می گذرد و پس از همه این سال ها، حس غم انگیز مرگ ناجوانمردانه تو و یارانت، غم مادر و روزهای تلخ کودکی که هنوز بر دل سنگینی می کند، بیشتر و بیشتر می شود.

امید دارم که دوره نظام مستبد جنگ طلب جمهوری اسلامی بزودی به پایان رسد و سرزمین ما را صلح، آرامش، مهر و عشق فرا گیرد.

به یاد همه قهرمانان 

آن خونریزِ بیدادگر
در جزیره‌ی مغناتیس
بر دو پای
استوار بایستد

زخمِ آخرین را
خنجری برهنه به دندانش.

پس دریا
به بانگی خاموش
ایشان را آواز دردهد.

ملاحان
از زیباترینِ دختران
دست بازدارند
و در بالاخانه‌های محقرِ میکده‌ی بارانداز
به خود رها کنند،

خوابگردْوار
در زورق‌های زنگار
پارو بردارند.

و به جانبِ میعادِ مقدّرِ ظلمت
شتاب کنند