یکشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۹

دانشکده علوم زمین

دانشکده علوم زمين دانشگاه ملی ایران از بطن گروه جغرافياي آن دانشگاه درضلع جنوب‎ ‎شرقي دانشکده ‏ادبيات وعلوم انساني متولد شد . اين دانشکده با تلاش اساتید فرهیخته ایی چون پیرزاده، شمیرانی و ‏جزنی پس از دو سال برای کسب مجوز وتخصيص بودجه تاسیس شد‎ ‎و اولين دانشجويان اين دانشکده ‏درسال 1355 تحصيلات خودرا آغازنمودند‎. ‎

امشب میهمان دکتر پیرزاده از پایه گذاران دانشکده علوم زمین دانشگاه ملی، جایی که پنج سال ‏در آن دانش اندوختم را بودم.
شب طولانی را در کنار او و همسر مهربانش گذاراندم، ساعت ها از تاریخ دانشکده گفت: چگونه و با چه زحمتی آجرهای دانشکده را روی هم ‏گذاشتند. از تلاش های علمی جزنی، شمیرانی در دانشگاه ملی تا آشناییش با شریعتی و بنی صدردر پاریس، از اتاق های اساتید با کتب علمی تا موزه زمین ‏شناسی دانشکده، از تاسیس برنامه های آموزش عالی برای رشته های جغرافیا، زمین شناسی برای این دانشکده تا رفتن و آموختن دوباره برای گسترش دانشکده در زمینه محیط زیست و قصه تلخ تبعید و دیگر باز نگشتن. ‏

پشت سر هم درباره اوضاع دانشکده سئوال می کرد و من گهگاه مجبور شدم به او دروغ بگم تا شب سر ‏را غمگین بر بالین نگذارد. در مورد کتاب ها پرسید لاروس هایی که برای دفاتر اساتید خریده بودند که من ‏حتی یکیشون را ندیدم، از کیفیت غذای رستوران دانشگاه: چلوکباب دهشایی از رستورانی که من یکبار و ‏برای آخرین بار در آن پا گذاشتم، از سفر های علمی واحد مورفولوژی تا لابراتورهای کاتوگرافی... من هم از کمیته انضباطی و انجمن اسلامی برایش می گفتم، محرومیت از تحصیل به خاطر رعایت نکردن شئونات اسلامی و سفرهای علمی بهترین و زیباترین خاطراتم از آن دوران تلخ و شیرین. دو کتاب درسی را که پانزده سال پیش در همان دانشکده شروع به تحصیل کردم را به او هدیه کردم تنها چیزی که بوی اون دانشکده را می داد: گیتاشناسی، تفسیر عکس های هوایی

 شیر زنی که او را در این سال ها تنها نگذاشته بود از روزهای خوش گذشته، از روزهای تلخ پناهندگی می گفت: واژه ایی که برایش هنوز بیگانه بود. دوست داشتم زمان می ایستاد و از حضور سنگین و رنگین پر از مهر این مادراشباع می شدم. آیا تاریخ قدرت حمل لحظه لحظه تلخ این سه دهه گذشته را خواهد داشت؟

از آنسوی شیشه ی لیوان شراب قرمزی که در دستانم بود چهره ی استادی را که از من حضورش را دزدیدند، در ذهنم نقاشی می کردم: مردی بالا بلند، عاشق وطن، استادی فرهیخته و روشنفکر که سی سال از بهترین روزهای زندگیش را بجای کلاس درس بر لب تیغ تبعید زندگی کرده بود.در اعماق افسوس های این استاد غمگین در رویای سبز بردن او به دانشکده ایی که با زحمت برایش عرق ریخته بود غرق بودم که در یکی از خیابان های باریک و غمزده شهر پاریس از هم جدا شدیم  


عجب سرنوشتی داریم ما ایرونی ها، استاد خستمون تنها آرزوش رفتن به ایرونه و دانشجوهامون ‏آرزوشون رفتن و زیستن آزادی است و این چرخ همچنان می چرخه و همه همچنان در هر سن و مقامی در هر نقطه از این کره خاکی به مبارزه برای فردای ایران راه سبزشون را ادامه میدهند.‏