شهر خاموش شد، ستاره های آسمان شهرم، چراغ های هواپیماهای عراقی شد؛
موسیقی کلاسیکمان، آژیر قرمز، قران و سروده های جنگی شد؛
تئاتر شهر، صحنه شلاق های سیاهی بود بر بدن عریان زنان پوشیده شده در ملافحه های سفید...
تنها سرگرمی کودکی ام، ورق زدن مجله های قدیمی کتابخانه ی پدر و آلبوم های خانوادگی بود. در آن مجله های رنگی، بانویی را می دیدم، زیبا، درخشان با شاهزاده های کوچک سرزمینم که همیشه در کنار مادر بودند. در آن آلبوم های خانوادگی، بدنبال مادرم بودم، چهره های رنگی و زیبای درخشان زنی که دیگر از داغ از دست دادن فرزندش و منفور گشتن سرزمین ایران، نمی درخشید.
در لابلای آن مجله ها «رنگارنگ، نقش و نگار » و آلبوم های عکس خانوادگی که فقط چند سال بیش نداشتند، خیلی سریع آموختم که " زن " معلم امور تربیتی دینی مدرسه نیست.
سحرگاه نوجوانی، دوره ای را که از من دزدیند می رسید و همه چیز بر ما ممنوع بود:
خواندن هدایت، فروغ، سهراب و مولانا در جامیزی مدرسه؛
حرف زدن با پسر همسایه پشت درهای نیمه باز؛
دبیرستان با کلاس های دینی و امور تربیتی و شسته شوی مغزها؛
کلاس خصوصی موسیقی پنهان از چشم گرگان مذهبی؛
گوش دادن به موسیقی راک که جرمی بود نابخشنودنی برای خدای سرزمین من...
خورشید کم سوی جوانی مانند چراغ گرد سوز اون روزهای تلخ خاموشی شهر زیر آتش موشک های عراقی سوسو زنان بر زیر ابرهای ضخیم وخاکستری زندگی ام نور می زد:
• ورود به صحنه اجتماع دروغین؛
• چهارشنبه سوری زیر باتوم نظامیان؛
• شب نشینی ها و حمله سیاه چهره ها و کمیته و دادگاه و مجرم بودن فقط بخاطر یک شب معمولی در کنار دوستان ...
در حادثه ی تلخ و غم انگیز کوی دانشگاه، به تاریخ سرزمینم پشت کردم و رفتن را بر قرار ترجیح دادم؛ رفتم تا بمانم نه آنکه بمانم تا تاریخ را بسازم. به شهر زیبا و رویایی پاریس رسیدم، خبر ناگهانی شاهزاده ی کوچک مجله های رنگی کتابخانه پدر را در اخبار شنیدم.
اینبار نه در برگ برگ های آن مجله ها بلکه بر سر مزار او با شاهزاده ی کوچک کودکی ام سخن گفتم و برایش نوشتم و نوشتم... برای لیلا، او که نتوانست تاریخ را تکان دهد، اما خود تاریخ ساز شد. تاریخی نو از لحظه ای به نام وداع با سرنوشت بی وفا، وداع با مردمانی از سرزمین منفور شده...
در هتل پارک برای اولین بار جلوی آن بانوی زیبای مجله های کودکی ام ایستادم، او را لمس کردم و بر خود گریستم: چرا اینجا و نه آنجا؟ چرا؟ چرا...؟ شاهزاده دیگری را دیدم، مردی جوان، باوقار که نگاه برنده ای داشت، سخن گفتن با او لذت بخش بود و کوتاه ولی پر معنا... چندمین دهم ماه ژوئن به هتل پارک رفتیم تا به یاد شاهزاده ی کوچک سرزمینم « لیلا » با بانوی سرزمین مادری ام هم درد شوم.
از آن زمان دیری نگذشت که دختران و پسران جوان سرزمین ایرانم، یکی پس از دیگری پرپر شدند. هنوز از غم یکی در نیامده، در غم دیگری سر به بالین نهادیم، گریستیم و گریستیم. زندانیان سیاسی، کهریزک، اعدام های پی در پی و من و او و ما چه کردیم؟ چه می کنند و چه می توان کرد؟
در این گمگشتی ها در سفر بودم که برگ های مجازی بار دیگر ما را تکان داد: ... « علیرضا پهلوی » ...
آن مرد جوان که خواست تاریخ سرزمین ایران را تغییر دهد با پیوستن به برگ های تاریخ سرزمین مادریمان، یک قرن سکوت، را شکست و خود بهترین مورخ تاریخ شد.
او دکترای ایرانشناسی خود را نه در سالن دانشگاه هاروارد بلکه با پیوستن به تاریخ بر برگ های تاریخ ایران، دفاع کرد و چه مردانه سر بلند پرواز کرد به افق دریای کاسپین. نسل من، نسل او، نسل ما به او درجه افتخاری دکترای ایرانشناسی را با رتبه عالی اهدا کرد، چرا که علیرضا به تنهایی تاریخ ساز شد. آیندگان خواهند نوشت که چه کردند که چه کردند و چه کردند دیگران که اینگونه تاریخ ساز شدیم.
قلبم شکسته، اشک هایم خشکیده اند و در سراب آزادی سرزمینم کسی دیگر به یاد گربه های ایرانی نیست.
بانوی سرزمین من، فرح ایران، مادر فرهنگ و هنر سرزمین مادریم، با تو همراه هستیم چرا که این درد مشترک هرگز جدا جدا، درمان نمی شود.
واژه ای دیگر باید ساخت تا دردت را بتوانم فریاد کنم؛
واژه ای دیگر باید...