سه‌شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۹

مجله های رنگی کتابخانه پدری


کودکی آغاز شد :‏

 شهر خاموش شد، ستاره های آسمان شهرم، چراغ های هواپیماهای ‏عراقی شد؛

 موسیقی کلاسیکمان، آژیر قرمز، قران و سروده های جنگی شد؛

 تئاتر شهر، صحنه شلاق های سیاهی بود بر بدن عریان زنان پوشیده شده ‏در ملافحه های سفید...‏

تنها سرگرمی کودکی ام، ورق زدن مجله های قدیمی کتابخانه ی پدر و آلبوم های ‏خانوادگی بود. در آن مجله های رنگی، بانویی را می دیدم، زیبا، درخشان با ‏شاهزاده های کوچک سرزمینم که همیشه در کنار مادر بودند. در آن آلبوم های ‏خانوادگی، بدنبال مادرم بودم، چهره های رنگی و زیبای درخشان زنی که دیگر از ‏داغ از دست دادن فرزندش و منفور گشتن سرزمین ایران، نمی درخشید. ‏

در لابلای آن مجله ها «رنگارنگ، نقش و نگار » و آلبوم های عکس خانوادگی ‏که فقط چند سال بیش نداشتند، خیلی سریع آموختم که " زن " معلم امور تربیتی ‏دینی مدرسه نیست.‏

 سحرگاه نوجوانی، دوره ای را که از من دزدیند می رسید و همه چیز بر ما ‏ممنوع بود:‏

 خواندن هدایت، فروغ، سهراب و مولانا در جامیزی مدرسه؛

 حرف زدن با پسر همسایه پشت درهای نیمه باز؛

 دبیرستان با کلاس های دینی و امور تربیتی و شسته شوی مغزها؛

 کلاس خصوصی موسیقی پنهان از چشم گرگان مذهبی؛

 گوش دادن به موسیقی راک که جرمی بود نابخشنودنی برای خدای ‏سرزمین من...‏

  خورشید کم سوی جوانی مانند چراغ گرد سوز اون روزهای تلخ خاموشی ‏شهر زیر آتش موشک های عراقی سوسو زنان بر زیر ابرهای ضخیم ‏وخاکستری زندگی ام نور می زد:‏

• ورود به صحنه اجتماع دروغین؛

• چهارشنبه سوری زیر باتوم نظامیان؛

• شب نشینی ها و حمله سیاه چهره ها و کمیته و دادگاه و ‏مجرم بودن فقط بخاطر یک شب معمولی در کنار ‏دوستان ...‏

در حادثه ی تلخ و غم انگیز کوی دانشگاه، به تاریخ سرزمینم پشت کردم و رفتن را بر ‏قرار ترجیح دادم؛ رفتم تا بمانم نه آنکه بمانم تا تاریخ را بسازم. به شهر زیبا و رویایی ‏پاریس رسیدم، خبر ناگهانی شاهزاده ی کوچک مجله های رنگی کتابخانه پدر را در ‏اخبار شنیدم. ‏

اینبار نه در برگ برگ های آن مجله ها بلکه بر سر مزار او با شاهزاده ی کوچک ‏کودکی ام سخن گفتم و برایش نوشتم و نوشتم... برای لیلا، او که نتوانست تاریخ را تکان ‏دهد، اما خود تاریخ ساز شد. تاریخی نو از لحظه ای به نام وداع با سرنوشت بی وفا، ‏وداع با مردمانی از سرزمین منفور شده...‏

در هتل پارک برای اولین بار جلوی آن بانوی زیبای مجله های کودکی ام ایستادم، او را ‏لمس کردم و بر خود گریستم: چرا اینجا و نه آنجا؟ چرا؟ چرا...؟ شاهزاده دیگری را ‏دیدم، مردی جوان، باوقار که نگاه برنده ای داشت، سخن گفتن با او لذت بخش بود و ‏کوتاه ولی پر معنا... چندمین دهم ماه ژوئن به هتل پارک رفتیم تا به یاد شاهزاده ی ‏کوچک سرزمینم « لیلا » با بانوی سرزمین مادری ام هم درد شوم. ‏

از آن زمان دیری نگذشت که دختران و پسران جوان سرزمین ایرانم، یکی پس از ‏دیگری پرپر شدند. هنوز از غم یکی در نیامده، در غم دیگری سر به بالین نهادیم، ‏گریستیم و گریستیم. زندانیان سیاسی، کهریزک، اعدام های پی در پی و من و او و ما ‏چه کردیم؟ چه می کنند و چه می توان کرد؟

در این گمگشتی ها در سفر بودم که برگ های مجازی بار دیگر ما را تکان داد: ... « ‏علیرضا پهلوی » ...‏

آن مرد جوان که خواست تاریخ سرزمین ایران را تغییر دهد با پیوستن به برگ های ‏تاریخ سرزمین مادریمان، یک قرن سکوت، را شکست و خود بهترین مورخ تاریخ شد. ‏

او دکترای ایرانشناسی خود را نه در سالن دانشگاه هاروارد بلکه با پیوستن به تاریخ بر ‏برگ های تاریخ ایران، دفاع کرد و چه مردانه سر بلند پرواز کرد به افق دریای کاسپین. ‏نسل من، نسل او، نسل ما به او درجه افتخاری دکترای ایرانشناسی را با رتبه عالی اهدا ‏کرد، چرا که علیرضا به تنهایی تاریخ ساز شد. آیندگان خواهند نوشت که چه کردند که ‏چه کردند و چه کردند دیگران که اینگونه تاریخ ساز شدیم. ‏

قلبم شکسته، اشک هایم خشکیده اند و در سراب آزادی سرزمینم کسی دیگر به یاد گربه ‏های ایرانی نیست. ‏

بانوی سرزمین من، فرح ایران، مادر فرهنگ و هنر سرزمین مادریم، با تو همراه هستیم ‏چرا که این درد مشترک هرگز جدا جدا، درمان نمی شود.‏

واژه ای دیگر باید ساخت تا دردت را بتوانم فریاد کنم؛

واژه ای دیگر باید...‏



یکشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۹

از خیابان جمشید تا جمکران فرنگ


یادمه در دوران کودکی سال های بعد از انقلاب، همه می گفتند زنان خیابان جمشید، بدنشان را با آب چاه جمکران شستند و توبه ‏کردند و یک جورایی غسل تعمید کردند و بعد هم رفتند زیر چادر و با یک روحانی از حوزه ازدواج کردند. چه انقلابی، حداقل ‏یک قشری به نوایی رسید.‏

سال ها پشت سر هم از زندگی ما گذر کردند و هفده سال بیشتر نداشتم که فقط بخاطر داشتن یک لاک رنگ ناخن با بقیه بچه ها ‏در میدان درکه ما را گرفتند. بعد از کمیته دربند ما را فرستادند به وزرا... پنجشنبه 9 صبح بود، من و میترا را فرستادند به سلول ‏زنان فاحشه که تنبیه شویم.‏

هیچ وقت از هیچی اینقدر نترسیده بودم حتی موشک های عراقی هم اینقدر وحشتناک نبود. مثل یک گردان سرباز که می خواستند ‏به ما حمله کنند. یک پیرزنی (خانم رییس) آنچنان ما را نگاه می کرد اینگار داشت برامون مشتری پیدا می کرد. آنروز فقط هفده ‏سال بیش نداشتم.‏

بیست و دو ساله که بودم، در اداره (مرکز تحقیقات وزارت کشاورزی) سازماندهی یک کنفرانس با من بود. از شرکت کنندگان مهم ‏ما، فاطمه دختر بزرگ اکبر رفسنجانی بود با دار و دستش با چادرهای سیاه. نگاهاشون مثل همون زنان فاحشه زندان وزرا بر ما ‏سنگینی می کرد. دیری نگذشت که از وزارت کشور آمدند برای کنترل اوضاع حجاب زنان در سازمان های اداری و کار ما رسید ‏به دادگاهی در اماکن بهارستان و راهروهای وزرا. اینبار طبقه اول وزرا در یک گوشه منتظر وقتم بودم برای دادگاه نهایی که یک ‏گردن کلفت ریشو آمد و من را برد در راهروی دیگری که گردن کلفت تر از خودش زیاد نشسته بودند. با انگشت به من اشاره ‏کرد که آنجا بنشینم و منتظر باشم: بین دو تا آقا، دست چپیم گفت دادگاهیش هست برای اینکه فیلم های (ایکس)غیر مجاز می فروشد ‏و دست راستیم جای عمیق یک چاقو روی صورتش بود و خود راوی حالش بود. به حال خودم فکر می کردم، کارشناس 22 ساله ‏کشور بعد از سه سال خدمت برای دولت، بخاطر پوشیدن شلوار جین که کمی از مانتو می زد بیرون و یک خط چشم باریک ‏نشسته بین یک خلاف و یک جانی... آنروز هم گذشت.‏

آن روز و روزهای بسیاری گذشتند. از هیجانات ریاست جمهوری خاتمی، سرکوبی کوی دانشگاه تهران تا حکم مهاجرت وتبعید به ‏زیباترین شهر رویایی جهان و دزدی رای ما در انتخابات رسیدیم به بحث شیرین گفتگو. امروزه بین ایرانیها، بجز چپی ها، حزب ‏اللهی ها و شاه اللهی، اتحاد هم شده یه شعار زیبای روشنفکری که داریم به هم باهاش حال می دیم. یه دو سالی هست که داریم ‏گفتگو می کنیم و از همبستگی حرف می زنیم. گفتگوی تمدن ها یعنی جمع شدن و همه با هم صحبت کردن، چه دور یه میز چه از ‏طریق ابزار شبکه اینترنتی.‏

چند روز پیش با یکیشون حرف زدم، نا خودآگاه، صداش تمام روحم رو بهم ریخت، با کسی که تا وقتی در ایران بود زیر چادر ‏سیاهش فریاد اصلاح طلبی می زد و امروز اینجا شده مدرن و داره نقش آدم حسابی ها رو بازی می کنه. ایرانی های بزرگ شده ‏در دموکراسی این طرف آب، بچه های اصیل ایرانی که در کودکی به همراه پدران و مادران با سرزمین مادری وداع گفتند می ‏گویند خیلی خوبه که این آدم ها دارند پیشرفت می کنند، چه پیشرفت شگفت انگیزی.‏

من همیشه برای زنانی که زیر یوغ مذهب خانواده، پدر، مادر، برادر، دایی، عمو، همسر و دولت اسلامی مجبور به پوشیدن ‏حجاب بودند، بسیار متاثر بودم. خیلی از دوستانم بعد از بیرون آمدن از خانه چادر را بر می داشتند و آنرا در ساک دستیشان حبس ‏می کردند. در شب نشینی ها روسری را بر می داشتند و نفس می کشیدند. مردانی که زیر ضربه های شلاق حتی آه هم نگفتند. آیا ‏فرقی بین این آدم های مبارز تا کسانی که برای نظام کار می کردند و حالا این طرف آب رنگ عوض کردند، هست؟ سهم کسانی ‏که درون مرز صدای لاییسیته بودن آنها را نمیشود شنید در این گذار کجاست؟ ما که تا از لاییسیته حرف می زدیم به ما می گفتند، ‏الان وقتش نیست حالا اینور آب هم باز باید برای خشنود کردن دل آقایان و خانم ها خفقان بگیریم ؟ چرا که میکرفون در سنت ما ‏همیشه دست یک گروه باید باشد؟ تا کجا و از کجا باید گذار کنیم؟

من از این اتحاد از صمیم قلب خرسندم و به این پیشرفت سریع هموطنانم افتخار می کنم و از ایفای نقش در این گذار کم کاری ‏نخواهم کرد. اما دوست داشتم آنها که رنگ راحت عوض می کنند بدانند که خاطره آدم ها را نمی شود براحتی پاک کرد. در این ‏مسیر تغییر، خود خودمان باشیم و نه برای قدرت طلبی از جمکران به فرنگ و فردا به ناکجاآباد گذار کنیم.