دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۱

سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود


 When I know your soul, I will paint your eyes


من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزید
من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت
گرچه در حسرت گندم پوسید
من خودم بودم و هر پنجره ای
که به سر سبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا می داند بی کسی از ته دلبستگی ام پیدا بود
من نه عاشق بودم
و دلداده به گیسوی بلند
و نه آلوده به افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم
که مرا از پس دیوانگی ام می فهمید
آرزویم این بود
دور اما چه قشنگ
که روم تا دروازه نور
تا شوم چیره به شفافی صبح
به خودم می گفتم
تا دم پنجره ها راهی نیست
من نمی دانستم
گه چه جرمی دارد
دست هایی که تهی است
و چرا بوی تعفن دارد
گل پیری که به گلخانه نرسید
روزگاریست غریب
من چه خوش بین بودم
همه اش رویا بود
و خدا می داند
سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود

                          جبران خلیل جبران