جمعه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۰

۴۰۱۵ روز به چه قیمتی گذشت؟


بعد از چهار هزار و پانزده روز، وقتی عکس جگر گوشه ات را می بینی ... اون دختر کوچولو که برای دیدنش از اداره با عجله می آمدی خونه تا در آغوشش بکشی تا در گوشت زمزمه کنه مامانی عمه، چی برام خریدی؟ حالا اون دختر بچه شیرین، بزرگ شده و به خودت می گی، تمام این سال ها به چه قیمتی گذشت؟
همه این روزها دور از هم تنها موندیم و راز غم انگیز یک جدایی در دلهامون در سکوت خشکید.

جمعه، دی ۱۶، ۱۳۹۰

چه جمعه دلپذیری


غروب جمعه است، تکیه دادم به پشتی کاناپه. چشم هایم را برای پانزده دقیقه بستم. 
نسیم برف شمشک تمام وجودم را خنک کرد. بچه ها دارند کباب روی زغال می پزند و با ودکای روسی خودشون راگرم می کنند.
من هم چای در دست مثل همیشه تو این فکرم که شب باید از کی تخته نرد ببرم یا به کی باید شطرنج ببازم. 
چه جمعه دلپذیری، 
آن طرف پنجره موج توریست های خارجی را می بینم که خوشحال دارند بر می گردند به هتل هایشان.
این طرف پنجره، بچه ها همه دور هم جمع هستیم و دیگه کسی از ما به فکر رفتن نیست. یکی تار می زنه و اون یکی حس نامجو بهش دست داده. 
دیروقت شده و در پیچ و خم های یخزده، در راه بازگشت شمشک به تهران هستیم که ناگهان موبایلم زنگ زد.
مریم بود که گفت برگشته ایران، برای همیشه !!!!
همه هورا می کشند، حالا دیگه جمع ما کامل شد، تا از فردا، که روز اول کار هفته را شروع می کنیم، این بار با هم ایرانمون رو از نو بسازیم. ایرانی بسازیم که الگوی عشق و صلح برای همه دنیا باشد.

رسیدیم خونه، دیر وقته و باید خوابید که صبح از غافله عقب نمانیم.
پانزده دقیقه من هم به سر رسید، چشم هایم را باز کردم و اشک ها را بر گونه هایم حس می کردم که از سوز برف یخ زدند.
هنوز در پاریس برف نیامده و سوز برفی هم در کار نیست.
آن طرف پنجره موج توریست های خارجی را می بینم که خوشحال دارند بر می گردند هتل هایشان.
این طرف پنجره من هستم و کامپیوتر و غروب زیبای جمعه پاریس.

چه جمعه دلپذیری